کد مطلب:210499
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:254
ناگهان بهار
«كاش می شد تا دعا را، سبز كرد
زیر باران، دست ها را سبز كرد» [1] .
داشتیم می رفتیم. به فكرمان هم نمی رسید كه چیزی از «او» بخواهیم، اگر آن درخت خرمای خشكیده نبود! بازهم چیزی نگفتیم. خودش نگاهی به نخل و بی برگ و باری اش انداخت؛
- ای درخت فرمانبردار پروردگار! از آنچه خدایت بخشیده، به ما ارزانی دار. و... ناگهان بهار، باران، باز باران، نه! انگار خرماهای تازه بودند؛ به رنگ هایی عجیب كه بر زمین می ریخت.
همراهمان فقط گفت:
- مثل داستان مریم! [2] .
[ صفحه 89]
[1] غريب آشنا؛ برگرفته از: مقدمه؛ م. طلوع.
[2] همان، ج 11، ص 126؛ از زبان «سليمان بن خالد» و «ابي عبدالله بلخي».